کتاب | نوجوان | نوجوان | داستان نوجوان | رمان های بزرگ جهان: شاهزاده و گدا
رمان های بزرگ جهان: شاهزاده و گدا شابک: 9786002532206 252 صفحه 254 گرم قطع: جيبی نوع جلد: گالينگور تیراژ: 1000 رمان بزرگ جهان: شاهزاده مارک تواین پروین ادیب نوجوان نوجوان داستان نوجوان

1,125,000 ریال 1,500,000 ریال

ناشر: کتاب پارسه

چاپ سوم

رمان شاهزاده و گدا ماجرای دو پسر هست که هر دو در یک سال و یک روز به دنیا آمده‌اند. یکی در محله فقیرنشین به نام تام و دیگری در خانواده سلطنتی و به عنوان ولیعهد به نام ادوارد به دنیا آمد. این دو از نظر ظاهری همچون دوقلوهای همسان می‌باشند. روزی که تام از جلوی قصر سلطنتی رد می‌شد و ادوارد هم بر حسب اتفاق پشت میله‌ها بود همدیگر را می‌بینند. آن‌ها از شباهتشان به یکدیگر شگفت زده می‌شوند، پس ادوارد به نگهبان قصر می‌گوید که تام را به درون قصر راه دهند. برای اینکه حال و هوای هم را درک کنند، لباس‌هایشان را عوض می‌کنند. ادوارد که از دست نگهبان قصر به خاطر بدرفتاریش با تام دلخور بوده سمتش می‌ر.ئ و مواخذه‌اش می‌کند، نگهبان هم او را نمی‌شناسد و به خاطر گستاخی از قصر بیرون می‌کند. همان لحظه پدر تام سر می‌رسد و ادوارد را بهخیال اینکه پسرش است از آنجا می‌برد و ماجراها آغار می‌شوند.
در بخشی از رمان شاهزاده و گدا می‌خوانید:
صبح روز بعد گروه رافلر به قصد دزدی به راه افتادند. اولین فکر ادوارد، بعد از آنکه تحت فشار هوگو برای گدایی و دزدی به راه افتاد، این بود که چطور فرار کند. وقتی ادوارد از انجام این کار سر باز زد، هوگو به او دستور داد روش او را دنبال کند. آن‌قدری نگذشته بود که سر و کلۀ غریبه‌ای در خیابان پیدا شد. هوگو چشم‌هایش را چند بار چرخاند، ناله‌ای سر داد، تلوتلو خورد، جلوِ پای غریبه به زمین افتاد و به پیچ و تاب خوردن ادامه داد.
مرد غریبه گفت: «آه عزیزم!‌ ای بیچاره، بذار کمکت کنم.» هوگو نفس‌زنان گفت: «نه، نه آقای عزیز. هر وقت می‌گیره حالم این‌ جوری میشه. برادرم حالا راجع به وضعم بهتون میگه که وقتی بیماری صرع سراغم میاد چی میشه. یک پنی لطفا. آقا یک پنی بدید تا کمی غذا بخورم.»
«یک پنی؟ بهت سه پنی میدم پسر بیچاره.» بعد سه پنی از جیبش درآورد و ادوارد را صدا کرد: «پسر، بیا این‌جا. بیا بهم کمک کن تا این برادر مریضت رو جا‌به‌جا...»
پادشاه حرف او را قطع کرد: «من برادرش نیستم. اون هم دزد و هم گداست. اون نه فقط ازتون پول می‌گیره بلکه جیب‌تون رو هم می‌زنه. اون واقعا مریض نیست ولی اگه می‌خواید معالجه‌اش کنید، با عصاتون بزنیدش.» ولی هوگو منتظر نماند. مثل باد شروع به دویدن کرد و در این حال مرد به دنبالش به راه افتاد.
پادشاه خوشحال از اینکه بالاخره آزاد شده، در جهت مخالف شروع به دویدن کرد در عمق جنگل. او تا زمان تاریکی هوا لحظه‌ای از سرعتش کم نکرد تا وقتی که نوری در تاریکی به چشمش خورد. ادوارد خودش را به آن‌جا رساند و جلو کلبه محقری که سر راهش قرار داشت توقف کرد. از میان پنجره صدای کسی که دعا می‌کرد به گوشش رسید. روی پنجۀ پا بلند شد و از پشت پنجره چشمش به مرد لاغری افتاد که موهایش کاملا سفید بود. مرد مقابل محراب کوچکی که شمعی بالای آن روشن بود زانو زده بود و دعا می‌کرد. ردایی از پوست گوسفند بر تن داشت و کنار دستش روی یک جعبۀ چوبی، یک کتاب قطور و یک جمجمه دیده می‌شد.

ادامه keyboard_arrow_down