سالهای شکسته
داستان دختری در اندیشه چیستی مرگ و زندگی و درگیر با عقاید و باورها و داستان نسلی که روزگاری به باورهایش و تحقق این باورها امید بسته بود. روحانگیز شریفیان در رمان «سالهای شکسته» ماجرای دختری دورگه به نام آیینه را روایت میکند. مادر و پدر آیینه از هم جدا شدهاند و آیینه، که خارج از ایران زندگی میکند، به خاطر بیماری پدرش به ایران آمده و با مرگ پدر مواجه شده است. این مرگ برای آیینه مرگِ تکیهگاهی است که اگرچه دور از او، ولی همواره همراه و یاورش بوده است. آیینه حالا احساس میکند تنها شده است. او از خلال اندیشیدن به وضعیت خود، گذشته را نیز مرور میکند. در بخشی از این رمان میخوانید: «شب روی شهر افتاده بود؛ اتومبیلها همچنان در رفتوآمد بودند. شهر برایش ناآشنا و در همان حال بسیار آشنا بود. شهری که گویی هرگز به خواب نمیرفت و خستگی درنمیکرد. آیینه دلش برای آن شهر میسوخت. شهری که دائم فرسوده و از نو ساخته میشد و هربار قدری برای خودش نیز بیگانهتر میشد. یک وقتی تهران در نظرش به گربهای میمانست که آسوده و راحت در دامن البرز دراز کشیده و چشمهایش را بسته بود اما حواسش به دوروبرش بود و همه آن رفتوآمدها و تغییرات را صبورانه تحمل میکرد. فکر کرد انگار یکجورهایی به آن شهر شباهت دارد.»
«سالهای شکسته» در انتشارات مُروارید منتشر شده است.
درباره نویسنده: روحانگیز شریفیان (- 1320)، داستاننویس و مترجم ایرانی و نویسنده آثاری در زمینه روانشناسی تعلیم و تربیت.
رتبه گودریدز: 2/20 از 5.
ادامه keyboard_arrow_down