نکراسوف شابک: 9786005733273 344 صفحه 335 گرم قطع: رقعی نوع جلد: شوميز تیراژ: 700 نکراسوف ژان پل سارتر قاسم صنعوی علوم انسانی ادبیات نمایشنامه و فیلم نامه

1,575,000 ریال 2,100,000 ریال

ناشر: کتاب پارسه

چاپ چهارم

نکراسوف، اثر سارتر روشنفکری کمونیست، اگزیستانسیالیست و فعال سیاسی است که به شرایط پناهندگان و مهاجران روسی می‌پردازد. برخی آن را هجونامه‌‎ای علیه متعصبان غربی طرفدار جنگ سرد می‌دانند و برخی این نمایشنامه را «مسخره بازی» توصیف می‌کنند. منتقدی گفته است: “نکراسوف چیست؟ لوده‌بازی؟ کمدی؟هجو؟ نمایشنامه به آسانی اجازه تعریف شدن نمی‌دهد. نکته مسلم این است که ماجرا در فضایی اجتماعی و سیاسی روی می‌دهد…”
ماجرای این نمایشنامه بدین قرار است که روزی مردی برای خودکشی، خود را درون رودخانه سن‌ پاریس می‌اندازد و دو فرد بی‌خانمان به نجات او می‌شتابند. بعد معلوم می‌شود که آن مرد فردی کلاهبردار است که بین زندان و مرگ، مرگ را انتخاب کرده است. او به جای تشکر از ناجیان خود، از آنها بابت کارشان، شاکی می‌شود. بین آنها بحثی بر سر ارزش زندگی درمی‌گیرد. پلیس که سرمی‌رسد کلاهبردار می‌گریزد و بی‌خانمان‌ها متهم به همکاری با او می‌شوند و در پی بحثی که درباره ارزش زندگی داشتند، تصمیم می‌گیرند خود را به رودخانه بیاندازند. متهم که حالا گریخته، خود را «نکراسوف»، یکی از وزرای اتحاد جماهیر شوروی که ناپدید شده، جا می‌زند و بر حسب تصادف به خانه روزنامه‌نگاری می‌رسد. در آن روزهای پرشایعه، چون یکی از وزیران شوروی چند روز در انظار ظاهر نمی‌شود، فرصت خوبی است که روزنامه‌های جنجالی او را چون کسی که «آزادی را انتخاب کرده» بخوانند. و کلاهبردار حرفه‌ای تحت تعقیب پلیس بهترین کسی است که می‌تواند این وزیر به اصطلاح فراری باشد و لو دادن‌ها و افشای رازها بر تحول‌های جامعه اثر می‌گذارد. دستگاه‌های اطلاعاتی با علم به اینکه چه کسی در نقش وزیر فراری فرو رفته می‌خواهند از او بهره‌برداری کنند.
در بخشی از نمایشنامه نکراسوف می‌خوانید:
ژول اطلاعات! درباره‌ی چه؟ درباره‌ی ماشین‌ تحریر‌های روسی؟ یا درباره‌ی چراغ‌های اداره‌ها یا بادبزن‌ها؟ سیبیلو، تو را مأمور کرده بودم که مبارزه‌ای بزرگ راه بیندازی و آن‌وقت تو وراجی‌هایی را که حتی روزنامه‌ی صلح و آزادی هم آن‌ها را نمی‌خواهد پیشنهاد می‌کنی. می‌دانی که بعد از کراوچنکو، رژه‌ی بسیاری از کارمندان شوروی را که آزادی را انتخاب کرده بودند به چشم دیده‌ام؟
دوست من، صد و بیست و دو نفر، راست یا دروغ. ما راننده‌های سفارت، دایه‌ها، یک کارگر معدن سرب، هفده سلمانی را پذیرفته‌ایم و من عادت کرده‌ام که آن‌ها را پیش همکارم روبینه که در روزنامه‌ی فیگارو است و خبر‌های کوچک را هم خوار نمی‌شمارد، بفرستم. نتیجه این‌که، موضوع کراوچنکو هم به طور کلی نزول کرد. آخرین نفر به ترتیب تاریخ، دمیدوف، یکی از کارمندان عالی‌رتبه و اقتصاددان برجسته بود، که تازه او هم به زحمت توانست چهار ورق نوشته برای‌مان دست‌وپا کند و بیدو هم او را شام دعوت نکرد. [به‌طرف ژرژ می‌رود.] آه، آقا از پرده‌ی آهنین گذشته‌اند! آه! آقا آزادی را انتخاب کرده‌اند! خب! سوپی به او بده و او را از طرف من به «ارتش نجات» بفرست.
سیبیلو براوو! ارباب!
ژول‌ها؟
سیبیلو نمی‌دانید چقدر راضی‌ام. [انتقام‌جویانه به ژرژ] به سوی ارتش نجات! به سوی ارتش نجات!

ادامه keyboard_arrow_down