همه انسانها مثل هم زندگی نمی کنند، ماجرای زندگی مردی است به نام پل هانسن. دو سال است که او در زندان ایالتی مونترال، زندانی است. هورتون، هم سلولیاش متهم به مشارکت در قتل است. هانسن پیش از زندان سرپرست مجتمع ساختمانی اکسل سیور بود و در کارش موفق بود. سرایدار، باغبان و دربانی بسیار عالی و همچنین بهترین گوش شنوا. او با دختری به نام وینونا یکی از ساکنان مجتمع آشنا شده بود. کار وینونا جابهجایی مرسولات و افراد بر فراز ابرها با هواپیمای آبنشین است. با تغییر مدیر مجتمع، حادثهای رخ میدهد ...
در بخشی از کتاب همه انسانها مثل هم زندگی نمی کنند میخوانیم:
بارش برف یک هفته است که ادامه دارد. کنار پنجره چشم به شب دوختهام و سوز هوا را حس میکنم. اینجا پر از سر و صداست. سر و صدای عجیب و ناخوشایند. گویی ساختمان با فشار گیرهای درد میکشد و ناله هراس انگیزش خبر از فروپاشی نزدیکش میدهد. در این ساعت زندان در خواب است. کمی بعد همزمان با اوج گرفتن با متابولیسم، میتوانیم شاهد نفس کشیدنش در تاریکی شب باشیم. مانند حیوان بزرگی که گاهگاهی سرفه میکند یا چیزی را قورت میدهد، زندان ما را میبلعد، هضم میکند و در شکمش انباشته میکند. و ما هم چون فرشی که روی چین خوردگیهای بیشمار رودهاش پهن شدهایم، در فاصله دو انقباض عضلانی مربوط به معدهاش به خواب میرویم و میکوشیم زنده بمانیم.
ادامه keyboard_arrow_down