کتاب | علوم انسانی | ادبیات | ادبیات فرانسه | آدم های عادی پرواز نمی کنند
آدم های عادی پرواز نمی کنند شابک: 9786002532749 144 صفحه 161 گرم قطع: رقعی نوع جلد: شوميز تیراژ: 1000 عادی پرواز کنند پاول وژینف حضرت وهریز علوم انسانی ادبیات ادبیات فرانسه

390,000 ریال 520,000 ریال

ناشر: کتاب پارسه

چاپ یکم

آدم‌های عادی پرواز نمی‌کنند، ماجرای مردی چهل ساله‌است. مردی تنها، مردی منطقی، مردی موفق در موسیقی. او آهنگ می‌سازد. پس روحیه‌ای لطیف دارد؟ نه. آنتوان خشک و جدی است. اگر چیزی خارج از چارچوب ذهنی‌اش باشد، گمان می‌کند دیوانه شده یا دنیا به‌هم ریخته است. حالا سر راه او که از همسرش جدا شده و حیوان درنده تنهایی آزارش می‌دهد، دختری قرار گرفته است. دختری که گذشته پر مشقتی داشته و با ناپدریش زندگی کرده‌است. دکترها تشخیص داده‌اند دراوتیا بیمار است. یکی از علائم این بیماری توانایی خواندن ذهن مردم است. یکی دیگر از استعدادهای فوق بشری او پرواز کردن است. او می‌خواهد آنتونی را مجاب کند تا پرواز را تجربه کند.
در بخشی از رمان آدم‌های عادی پرواز نمی‌کنند می‌خوانیم:
تنهایی؛ حسی که پیش از این برایم بیگانه و نامفهوم بود، شب‌ها مرا در خود می‌فشارد. این حس معمولاً نیمه‌ شبها سراغم می‌آید، هنگامی که گویا هر آنچه زنده‌اند، می‌میرند و سروصداها خاموش می‌شوند. در چنین لحظه‌هایی، از بس صدای نفسهای نزدیک کسی را میشنوم، حس می‌کنم، میان آرواره‌های حیوان درنده‌ای گیرافتاده‌ام برمی‌خیزم و عصبانی در سالن بزرگی قدم می‌زنم که از آن جای دفتر استفاده می‌کنم. راه گریزی نیست.
تنهایی، حسی غلیظ و چسبناک نیست، تیز و برنده است، درست مثل خنجر. ناگهان گریبانم را می‌گیرد و تلاش می‌کند مرا به دیوار کنار گلدان سبزی بفشارد که به هیچ دردی نمی‌خورد یا به گلدان کائوچو که خدمتکارم کنج سالن گذاشته، است. نیروی گریز از چنگال نیرومند تنهایی را به دشواری در خود می‌یابم و در را به تندی می‌گشایم، بدون اینکه چراغها را خاموش کنم، بیرون می‌روم. دیوانه‌وار سوار آسانسور می‌شوم و از طبقه پانزدهم تا طبقه اول، نفسم را در سینه حبس می‌کنم. می‌دانم اگر شب در این صندوق آهنی گیر کنم، شانس اینکه بمیرم به مراتب بیشتر از آن است که کسی آدمهای عادی پرواز نمی‌کنند نجاتم بدهد. سوار ماشینم می‌شوم و باعجله سوییچ را می‌چرخانم. صدای روش نشدن موتور ماشین، بسا خوشایندتر از شرشر آب کوهسار است که اینهمه درباره‌اش شعر سروده‌اند. صدای ماشین آرامم می‌کند. به بلاهت خود می‌خندم و به‌آرامی راه می‌افتم. با اینهمه نمی‌توانم از به‌هم ‌خوردن دندانهایم جلوگیری کنم؛ انگار از یخچال بیرون آمده باشم. خود را چون خارپشتی جمع می‌کنم و شیشه را پایین می‌آورم تا باد نفسهای بویناک حیوان درنده‌ای را که تا ماشین دنبالم کرده بود، با خود ببرد. چه شده است؟

ادامه keyboard_arrow_down